: منوی اصلی :
: درباره خودم :
: لوگوی وبلاگ :
: لینک دوستان من :
: آرشیو یادداشت ها :
: موسیقی وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
همه جا به هم ریخته بود. همه این طرف و آن طرف می دویدیند. یک جا بدجوری می سوخت. گفت:
« برو اون جا » . آنجا انبار مهمات بود. نمی خواستم بروم. داشتم دور می زدم. داد زد : « نگه دار ببینم.» پرید پایین . گفت : « تو اگه می ترسی نیا ». دوید سمت آتش . فشنگ ها می ترکیدند و از کنار گوشش رد می شدند. انگار نه انگار. تخته ها را با همان یک دست گرفته بود ، می کشید. گفتم : « وایسا ، خودم می آم ».گفت : « بیا ببین زیر اینا کسی نیست؟! فکر کنم یه صدایی شنیدم» . مجروح ها را یکی یکی تکیه می داد به دیوار . چپ چپ نگاه می کردند. یکی شان گفت : « کی گفته حاج حسین رو بیاری اینجا؟ » گفتم : « حالا بیا و درستش کن ».
نوشته شده توسط : رهروان